پنج شنبه 89 شهریور 4 , ساعت 5:3 عصر
یکی را گو سر وپا عیب دارم یکی گوید زبان از غیب دارم
نمیدانم چه هستم هر چه هستم قلم چون تیغ میرقصد به دستم
الا ساقی مستان ولایت بهار بی زمستان ولایت
از ان جامی که دادی کربلا را بنوشان این خراب مبتلا را
چنان مستم کن از یکتا پرستی که از اهم بسوزد کل هستی
هزاران راز را در من نهفتی ولی در گوش من این گونه گفتی
ز احمد تا احد یک میم فرق است جهانی اندر این میم غرق است
یقینا میم احمد میم مستی است که سرمست از جمالش چشم هستی است
ز اجمد هر دو عالم ابرو یافت دمی خندید و هستی رنگ و بو یافت
اگر احمد نبود ادم کجا بود خدا را ایه محکم کجا بود
نوشته شده توسط ندا توکلی | نظرات دیگران [ نظر]